سالها پیش ، زمانی که دانش آموز بودم ،زیاد شعر امروز می خواندم .یادم هست  که چقدر پیگیرانه و با عشق اشعار شاعرانی مثل شاملو و فروغ  و سهراب را می خواندم و بسیاری از اشعارشان را از بر بودم.

دایی ام فرد کتابخوان و اهل مطالعه ایست. زمانی که علاقه ام به شعر را دید کتابی  به من هدیه کرد با نام " راهیان شعر امروز ".

این کتاب گلچینی بود از شعرهای امروز شاعران مختلف.

به من پیشنهاد خواندن شعرهایی از این کتاب را داد.یکی از این اشعار " ریشه در خاک " از " فریدون مشیری" بود.

چقدر این شعر به نظرم زیبا و غم انگیز بود .رفته رفته طی سالهایی که گذشت این شعر را بیشتر لمس کردم.گاهی با تک تک جمله هایش گریستم.

سالها گذشت .اکنون بسیاری از دوستان خوبم که همگی افراد باهوش و دانا و مهربانی هستند کوچ کردند و چند نفر دیگر هم در انتظار ویزا برای رفتنند.

بارها و بارها تردید تمام وجودم را فرا گرفت : ماندن – رفتن .....؟؟؟

امروز جملاتی از یک دوست باعث شد دوباره یاد این شعر زیبای مشیری در ذهنم زنده شود :

 

ریشه در خاک

 

تو از این دشت خشک تشنه روزی کوچ خواهی کرد

و اشک من ترا بدرود خواهد گفت.

نگاهت تلخ و افسرده است.

دلت را خار خار نا امیدی سخت آزرده است.

غم این نابسامانی همه توش وتوانت را زتن برده است.

 

تو با خون و عرق این جنگل پژمرده را رنگ و رمق دادی.

تو با دست تهی با آن همه طوفان بنیان کن در افتادی.

تو را کوچیدن از این خاک ،دل بر کندن از جان است.

تو را با برگ برگ این چمن پیوند پنهان است.

 

تو را این ابر ظلمت گستر بی رحم بی باران

تو را این خشکسالی های پی در پی

تو را از نیمه ره بر گشتن یاران

تو را تزویر غمخواران ز پا افکند

تو را هنگامه شوم شغالان

بانگ بی تعطیل زاغان

در ستوه آورد.

 

تو با پیشانی پاک نجیب خویش

که از آن سوی گندمزار

طلوع با شکوهش خوشتر از صد تاج خورشید است

تو با آن گونه های سوخته از آفتاب دشت

تو با آن چهره افروخته از آتش غیرت

که در چشمان من والاتر از صد جام جمشید است

تو با چشمان غمباری

که روزی چشمه جوشان شادی بود

و اینک حسرت و افسوس بر آن سایه افکنده ست

خواهی رفت.

و اشک من ترا بدروردخواهد گفت

 

من اینجا ریشه در خاکم

من اینجا عاشق این خاک اگر آلوده یا پاکم

من اینجا تا نفس باقیست می مانم

من از اینجا چه می خواهم،نمی دانم؟!

 

امید روشنایی گر چه در این تیره گیها نیست

من اینجا باز در این دشت خشک تشنه می رانم

من اینجا روزی آخر از دل این خاک با دست تهی

گل بر می افشانم

من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه چون خورشید

سرود فتح می خوانم

و می دانم

تو روزی باز خواهی گشت

 

 

 

خدای من! تک تک جملات این شعر را با پوست و استخوانم درک می کنم.

اکنون دایی ام که 18 سال پیش پیشنهاد داده بود که این شعر را بخوانم نیز در غربت است.شاید او نیز در آن زمان بارها با خود گفته بود : من اینجا ریشه در خاکم......

آینده برایم به شدت نامعلوم است . نمی دانم ماهایی که هنوز با کورسویی از امید مانده ایم تا چه زمانی ادامه خواهیم داد ؟  

" من از اینجا چه می خواهم ، نمی دانم ؟! "